نماز در سخت ترین شرایط اسارت
و نور مهتاب از پنجره بالاى سلول در چشمهایم افتاد. صورتم خیس بود. هواى رطوبت گرفته چهار دیوارى سلول به ریه هایم سنگین مى آمد. نمى دانستم چه وقتى از شب است. بعضى وقتها همه چیز را از یاد مى بردم. اگر ضربه هاى شلاق عراقیها در تنم نمى دوید، حتى خودم را هم فراموش مى کردم. هر چه فکر کردم، یادم نیامد که آن دو مرد عراقى چه وقت سراغم آمدند. چهره هاى عصبى و ناراحتشان جلو چشمهایم رژه مى رفت. درد دنده هایم نمى گذاشت راحت نفس بکشم. از پنجره کوچک زیر سقف، آسمان را نگاه کردم، حتى یک ستاره در آسمان نبود. خواستم بخوابم که یادم افتاد نماز مغرب و عشاء را نخوانده ام. همانطور که دراز به دراز افتاده بودم با هزار سختى تیمم کردم و نشسته نمازم را خواندم. مى دانستم که اگر عراقی ها ببینند، باز هم با شلاق مى افتند به جانم. نماز که خواندم، دلم آرام گرفت و انگار هیچ دردى را در تنم حس نمى کردم. (هشتمین رنگ رنگین کمان / ص 10.)
برگرفته از: بهترین پناهگاه حکایات و داستانهاى نماز /رحیم کارگر محمدیارى
هت تعجیل در فرج:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم